رسالت انقلابی

ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

رسالت انقلابی

ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

رسالت انقلابی
بسم الله الرحمن الرحیم
راه مقابله با جنگ نرم دشمن وابزارهای همچون ماهواره و رسانه های تبلیغاتی دشمن فقط و فقط تحلیل و روشنگری هدف های شوم این ابزار هاست .
ما باید از این ابزار های ارتباطی به نحو احسن استفاده کنیم برای ترویج دین مبین اسلام در سرتاسر جهان که وبلاگ یکی از این ابزار می باشد که میتوان به راحتی حرف اسلام را نشر داد .
هرکس در هرجایگاهی که هست رسالتی دارد که باید به آن رسالت عمل کند .
امام خامنه ای :
ای سید و مولای ما پیش خدای متعال گواهی بده که ما در راه اسلام تا آخرین نفس ایستاده ایم...

پیام های کوتاه
Weekly Saying
" And those who annoy the believing men and the believing women undeservedly, they indeed bear the guilt of slander and manifest sin."
(The Holy Quran, 33:58)

Cartoons new

terrorISM and zionISM

No war on Syria

Boycott Israel Campaign

Boycott Israel Campaign

authors
recent comments

شهید «سیدمجتبی علمدار»، فرمانده گروهان سلمان از گردان «مسلم‌بن عقیل(ع)» و لشکر «25 کربلا» بود. آقاسیدمجتبی، در سحر سال چهل‌وپنج به‌دنیا آمد و اولین صدایی که در این جهان شنید، اذان صبح بود.

من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می‌گفت: علی‌رضا! خیلی دوست دارم مانند مادرم«حضرت زهرا(س)» شهید بشوم.

آن شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دوجیله پیش می‌رفتیم، آتش دشمن لحظه‌ایی قطع نمی‌شد و آرزوهای مجتبی شنیدنی‌تر شده بود.

تیربارها مانند، بلبل می‌خواندند. مجتبی تیر خورد؛ گلوله گرینف بود.

گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

مجبتی می‌گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهرا (س) که آن نانجیبان پهلویش را شکستند و بازویش را... غربتی دیگر داشت از این حکایت مرا....

هوا تاریک بود. وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه «یازهرا»هایی که گفته بودم، ریخت توی دلم.

تیر خورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم زهرا (س) افتادم...

حس کردم دستم قطع شده. پهلویم درد شدیدی داشت. شدت گلوله، استخوان را خرد کرده بود. دستم را پیدا نمی‌کردم. چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهایی وقتی آن پلیدان پهلویش را شکستند... .

مجتبی که در عملیات والفجر10 زخمی سختی شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری بود. من هم چندتایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصازنان سراغ آقاسیدمجتبی رفتم.

شده بودم یک پا پرستار مجتبی....

دو سه ماهی مجتبی بستری بود. آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید! شده بود پوست و استخوان؛ مثل یک گنجشک زخمی زیر باران....

افتاده بود روی تخت....

بچه‌های جبهه‌ای می‌آمدند و می‌رفتند. سیدمجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی1 شده بود. وضعیتی بسیار سخت برای یک مجروح جنگی... .

به همین خاطر بوی نابه‌هنجاری فضای اتاق را گرفته بود و بعضی از بچه‌ها مجبور بودند جلوی بینی و دهانشان را بگیرند.

مجتبی می‌گفت: بچه‌ها این بوی ظاهر من است که شما را این‌همه بی‌طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی‌تان را محکم بگیرید؛ وای به روزی که خدا بوی باطن ما را آزاد کند؛ آن وقت است که معلوم می‌شود چه بلائی سرتان می‌آورد.

«آقاسیدمجتبی البته این‌ها را از روی اخلاصی که داشت می‌گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص، مجتبی همیشه بوی آسمان و عاشقی می‌داد...».

روزگار گذشت و جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت... .

فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه‌ائی‌اش تنزل نکرده بود.

یک روز بهم گفت: علی‌رضا، آروزی مهمی دارم!

گفتم: چه آرزویی آقاسیدمجتبی؟

گفت: دلم می‌خواهد خانه خدا نصیبم بشود.

مجتبی که آرزو می‌کند، به لطف مادرش خانم فاطمه‌الزهرا(س) خیلی زود برآورده می‌شود.

آقاسیدمجتبی مداح اهل‌بیت(ع) بود. در یک مجلس روضه غریبی از مادرش فاطمه‌الزهرا (س) می‌خوانَد.

آقارحیم یوسفی اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه‌های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می‌شنود، بعد جلسه، هنگامه غروب زنگ می‌زند به خانه آقاسیدمجتبی و می‌گوید: آقاسیدمجتبی آرزویی که داشتی برآورده شد، تو می‌روی حج... .

چون آقامجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می‌گرفت.

می‌رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی می‌کند، موفق نمی‌شود. دیگر داشت تعطیل می‌شد. مجتبی می‌رود توی محوطه، بین درختان کاج می‌نشیند و گریه می‌کند.

می‌گوید: یازهرا مادرجان من گیر افتادم. اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همه چیز بهم می‌خورد... .

سیدمجتبی اشک‌هایش را پاک می‌کند و بلند می‌شود می‌رود.

می‌بیند کارش خدایی‌خدایی درست شده، صدایش می‌کنند: آقاسیدمجتبی بیا این نامه‌ات، حالا برو.

رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوییدمش و بوسیدمش.

رفتیم یک جای خلوتی، مجتبی گریه کرد و من گریه کردم.

گفت: آقاعلیرضا، عرفات بوی شلمچه می‌داد.

اشک‌های دوتایی‌مان فرو ریخت، بازگشتی بود به دوران شیدایی... .

یک روز توی عرفات، جای خلوتی پیدا کردم؛ جایی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوییدم. گفتم: عرفات بی‌معرفت، تو هم بوی شلمچه می‌دهی‌ها!

و من دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.

سیدمجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت. پرستو شده بود و سکوی پرواز می‌خواست.

سال هفتاد و پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد. روز آخری، آقا یحیی کافوئی، بالای سرش بود. می‌گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشمش را باز کرد، بین اذان بود. نگاهی کرد و لبخندی زد.

گفت: «تو که آخر گره را باز می‌کنی، پس چرا امروز و فردا می‌کنی؟»

هنوز اذان تمام نشده بود که سیدمجتبی چشم‌هایش را بر روی دنیا بست و پرستو شد و پرید.

تشیع جنازه مجتبی حال و هوایی غریبانه داشت و خیلی شلوغ بود.

اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (س).

مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتنش، اذان بگویم.

وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو ناگهان پیچید توی قبر مجتبی.

آن وقت من بالای قبر ایستادم، رو به قبله... الله اکبر، الله اکبر....

اذان گفتم... .

اذان که تمام شد، مجتبی توی قبر آرام گرفته بود. نه دردی، نه غمی، نه انتظاری... .

هنوز سنگ لحد را نگذاشته بودیم.

حاج آقا دیانی از دوستان آقامجتبی ایستاد رو به قبله و مجتبی جلوی پیش نماز بود. نماز ظهر و عصر را خواندیم.

نماز که تمام شد، آقامجتبی به من تأکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم.

سیدمجتبی وصیت کرده بود، شال سبزی که هنگام روضه‌خوانی اشک‌هایش را پاک می‌کرد و کمرش را می‌بست، داخل قبرش بگذاریم.

مجتبی گفته بود، روضه که می‌خوانید، هنگام گریه صورت‌هایتان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک‌هایتان بریزد توی قبرم... .

ـ روضه مادرش فاطمه زهرا(س) بود.

آقارضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می‌خواند. حال غریبی همه فضا را پیچانده بود در عشق... .

گریه می‌کردیم و اشک‌هایمان می‌چکید داخل قبر، روضه حضرت زهرا(س) روی قبر خوانده شد. سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و آقاسیدمجتبی رفته بود بهشت... .

ما برگشتیم به زندگانی...

آقا سید مجتبی، روز یازدهم دی ماه 1345 هنگام اذان صبح به دنیا آمد و یازدهم دی ماه هفتاد و پنج هنگام اذان مغرب شهید شد و درست هنگام اذان ظهر به خاک سپرده شد.

پی‌نوشت:

1. به کیسه‌ای گفته می‌شود که از ناحیه‌ی شکم به بدن مجروحان وصل می‌شد تا محتویات معده و روده از بدن خارج شود.

نظرات  (۲)

۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۸ مصطفی طالبیـ

گفتم: هر رمضان ،که می آید، میگید ، دریای رحمته ، خواب وبیداریش عبادته، فرشته ها گروه گروه بین زمین و اسمون دررفت و امدن، شبای قدر که میشه ، زمین آماجِ نزول فرشته ها وملائکه است ،کو؟؟ پس چرا چشمای من نمیبینه ؟ چرا حس نمیکنم ؟؟

لبخند زد...

گفتم بایدم بخندی! سر کاریم دیگه، نه ؟؟

دستشو گذاشت رو دستش و باز لبخند زد...

نگاهش، مثل نگاه یه آدم بزرگ بود به یه بچه نق نقو، لجم گرفت ...گفتم: پس کو.... چرا من فرشته های شب قدرو ندیدم؟! چرا  از ماه رمضان جز گرسنگی و تشنگی و سحرهای چرب وچیلی و افطارهای لذیذ ندیدم ؟؟ چرا ...

گفت: یه بطری شیشه ای، اگه دربش، محکم پلمپ بشه، بندازیش تو دریا! تو اقیانوس! سهمش از اقیانوس و دریا چیه؟ جز انعکاس تصویر دریا ؟ شاید یه قطره، بعد سالها غلط خوردن تو آب، نصیبش بشه، شایدم همونم نشه....

برادر! ما روحمونو، تو این بطری دنیا اسیر کردیم... درشو هم، محکم با نفس پرستی ودنیاپرستی و شهوت پرستی و دنیا طلبی و غرور و تکبر و حسد و... گذاشتیم ....این روح را اگه تو دریای روزه داری.... اقیانوس شب قدر.... هفت دریای رمضان هم  بیندازند.....، سهمش از همه این معارف الهی و بشری، بعد یه عمر شیعه بودن ... چیه؟ هنر کنیم، انعکاس ماه رمضان و یک قطره کوچیک از این ماه ، را با خودمون از این دنیا ببریم...یا نبریم  ...گفت...گفت...و گفت

گفتم: هوم...!

گفت: بشکن و بچش....همین

رفت.... و (من) رو با خودش، برا همیشه برد .....حالا سالهاست، به این بطری دنیا سنگ و لگد می زنم ... تا بشکنه... هر چی سنم بالاتر میره ...اون محکمتر و من بی دست و پاتر میشم ... یعنی می شکنه تا بچشم ...خدا؟

۱۰ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۷ مصطفی طالبیـ
زیبا بود...
منتظر نگاه گرمتون و نظرات مفیدتون هستیم...
یا علی

send comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی