عملیات والفجر در شرف انجام بود. بچه ها در تب و تاب بودند. هر کسی به کاری مشغول بود. در این میان چشمم به رزمنده ی خردسالی افتاد که با جثه ای کوچک و چهره ای کودکانه در میان جمع بود.
متعجب جلو رفتم و سلامش کردم. با وقار جواب سلامم را داد. پس از لحظاتی سکوت گفتم: « ببخشید برادر! چند سال دارین؟»
- دوازده سال!
حیرت زده پرسیدم: « با این سن و سال چطور تو را از صف خارج نکرده ن؟!»
- در هنگام اعزام نیرو، برادران خردسال را از صف خارج می کردن، ولی من از تاکتیکی استفاده کردم که بعضی از برادران برای رفتن به جبهه استفاده می کنن.
و اضافه کرد:
- تازه پدرم هم راضی نمی شد. او گفت: « به شرطی می تونی به منطقه بری که وصیت کنی اگر شهید شدی، من جای تو را تو جبهه بگیرم.»
آهی بلند فضای سینه ام را شکافت. با خنده گفتم: « از پدری چنان، فرزندی چنین برآید.»
/ مرکز اسناد انقلاب اسلامی