در یکی از روزهای اردیبهشت سال 1360 دکتر چمران برای دیدار با آقاسید و گروه فدائیان اسلام به مقر ما آمد. دکتر چمران تا آقا سید را دید، خواست دستهای او را ببوسد، اما سید مانع شد و ...
آن روز، آقاسید با دکتر چمران از هر دری سخن گفتند. آقاسید مجتبی انگار سنگ صبور خود را پیدا کرده و همین طور درد دل می کرد. به دکتر گفت: « خیلی ما را اذیت می کنند و چیزهایی رو که می خوایم و امکانات مورد نظرمون رو در اختیارمان نمی گذارند و کارشکنی می کنند. »
دکتر هم گفت: «من الان چند تا پست دارم، فرمانده ستاد مشترک هستم، نماینده امام در شورای عالی دفاع هستم، نماینده مجلس هستم؛ با این همه، فردا ممکنه بیان و منو بازخواست کنند که به چه عنوان بچه های مردم رو دور خودت جمع کردی و اونها را به کشتن دادی و می دهی؟ مهم اینه که در برخورد با این ناملایمات، مأیوس نشیم و روحیه معنوی مان را حفظ کنیم. تو اگر فکر کردی برای این جور مسائل پیش پا افتاده مادی در جبهه هستی، اشتباه فکر کردی.
او ادامه داد: وقتی هدف شهادت طلبی و سربلندی اسلام و قرآن است، تمام این سختی ها برایت سهل و آسان می شود.»
دکتر چمران ادامه داد: « مجتبی، اگر جندی شاپور دست من نبود، می اومدم تا تو فرمانده ام شوی. این را هم بدان مجتبی، اول من شهید می شم، بعد تو.»
همان هم شد و این کلام دکتر چمران به حقیقت پیوست.
منبع: \\\"آقا سید\\\" مجموعه خاطرات شهید سید مجتبی هاشمی، نشر شاهد 1391.