صدایم مرا به جبهه برد
متولد سال 45 هستم، در قم و در محلهی دروازه کاشان. پدرم کشاورز بود و در نانوایی هم کار میکرد. از اول انقلاب هم در محله یک بقالی راه انداخت و تا سال 81 از نعمت وجودش استفاده میکردم تا به رحمت خدا رفت. دو خواهر و سه برادر بودیم. حسین یکی از برادرهایم در منطقهی عملیات «کربلای 8» شهید شد و برادر دیگرم حسن، الان در قم زندگی میکند و فرهنگی است. مدتی هم مدیر دبیرستان هدایتی بود. خواهرهایم هم مداحی میکنند؛ ولی دیگر نگذاشتیم این مسئله معروف و باب شود. مادرم آن زمان معلم قرآن بود و در خانه به شاگردهایش قرآن یاد میداد. این مسئله باعث شده بود از همان ابتدا با قرآن آشنا شویم.
در کنار قرآنی که در منزل از مادر یاد میگرفتم، به مکتبخانه هم که اصطلاحاً به آن ملّا میگفتند، میرفتم و تحت آموزش مهندس محمود دلپاک قرار گرفتم. سه سال دوران ابتدایی را در مدرسهی فیض در محلهی باغسلطان گذراندم و کلاس چهارم و پنجم به مدرسهی ارسطو در خیابان آذر رفتم. اما همزمان با مدرسه، قرآن را هم ادامه دادم.
یک معاون مدرسه داشتیم به نام آقای «پرستو» که در روزهای سوگواری و مناسبتها، بیرون از مدرسه و در هیئتها، تعزیهخوانی میکرد و در محلهی ما هم زندگی میکرد. از آنجایی که قرآن خواندن من را چند بار شنیده بود، آمد و گفت: «بیا و در تعزیهخوانی ما شرکت کن و تعزیه بخوان».
اولش قبول کردم و حتی دو بار هم رفتم و تعزیه خواندم، اما خوشم نیامد؛ چون میدیدم کسی که نقش حضرت ابوالفضل (ع) را بازی میکند، قبل و بعد از تعزیه گوشهای مینشست و سیگار یا قلیان میکشید. من هم در همان حال و هوای بچگی از این کار خوشم نمیآمد و خیلی هم بهم برمیخورد (قابل توجه مداحان الان که قلیان و سیگار، آن هم جلوی مردم میکشند).
کلاس پنجم را که تمام کردم، موقعیت مالی خانه طوری نبود که بتوانم ادامهی تحصیل بدهم و به ناچار رفتم سراغ کار. دو، سه شغل عوض کردم. از نقاشی ماشین گرفته تا فروش سوهان و نجاری که بالاخره قسمت شد و در نجاری ماندم. کار نجاری را ادامه دادم؛ به طوری که در پانزده، شانزده سالگی شاگرد داشتم.
اوایل کارم مصادف شده بود با تظاهرات مردم علیه رژیم شاه. با تظاهراتکنندگان هماهنگ شده بودم و زمانی که دیگر به انقلاب نزدیک شده بودیم، هر روز در تظاهرات شرکت میکردم و هر روز دو مرحله تظاهرات را اجرا میکردیم. مرحلهی اول، از محلهی چهلاختران شروع میشد و تا میدان کهنه ادامه داشت و مرحلهی دوم هم در خیابان چهارمردان بود.
یک بار که از چهلاختران تظاهرات سنگینی را کلید زده بودیم، برای اولین بار از نزدیک شاهد شهادت یک نفر بودم. شهید «هادی کریمی» که با نیروهای شاه درگیر شده بود، تیر خورد و شهید شد. روحیهام به هم ریخته بود؛ شاهد جان دادن یک انسان بودم که بهراحتی به سمتش شلیک شده بود. اما این صحنه باعث شده بود که روحیهی انقلابیام، قویتر از گذشته شود و با اینکه سن و سالم کم بود، مصرانه و مجدانه فعالیتم را دنبال کردم و تا پیروزی انقلاب، این فعالیتها ادامه داشت. پس از انقلاب همان نجاری را ادامه دادم تا سال 60 که اوایل جنگ بود و دیگر شوق و اشتیاق رفتن به جبهه، مانع از کار کردنم شد.
در همان روزها هم قرآنم را ترک نکردم و بازهم ادامه دادم. در مسجد چهلاختران آقایی بود به نام «سیدباقر طباطبایی» که در جلسههای قرآنش شرکت میکردم. شرکت در جلسههای مداحی مرحوم «حاجملاحسین مولوی» را هم از دست نمیدادم که هم تفسیر قرآن میکرد و هم مداحی آموزش میداد. جالب اینکه بیشتر شاگردهایش در قاری قرآن شدند. در کنار آن جلسه، در مداحی حاجمحمود مولوی که یکشنبه شبها بود هم شرکت میکردم. اما اینها باعث نمیشد که از فکر جبهه بیرون بیایم. همهاش دنبال یک فرصت مناسب بودم تا بتوانم بروم. پدر و مادرم مرا به جلسات قرآن تشویق میکردند و با اینکه پدرم سواد نداشت، بیشتر وقتها مرا سوار دوچرخهاش میکرد و با عشقی که به قرآن و اهلبیت(ع) داشت، به جلسات قرآن میرساند.
در همان سال 60 به بسیج قم که در سهراه بازار بود، رفتم و درخواست کردم که به جبهه اعزام شوم. اما مخالفت کردند و گفتند: سن و سالت مناسب نیست. برو چند وقت دیگر بیا.
هرچه التماس کردم، نشد. حتی شناسنامهام را از 45 به 43 تغییر دادم؛ ولی چون در شناسنامه بیدقتی و کثیفکاری شده بود، مجبور شدم شناسنامه را عوض کنم. خلاصه از ترفندهای زیادی استفاده کردم. خیلیها را واسطه قرار دادم، التماس کردم، گریه کردم و... آخرین ترفندم این بود که گفتم: میخواهم بروم جبهه و مداحی کنم.
گفتند: برو توی مسجد مداحی کن. جبهه خط مقدم است و تیر و خمپاره و بمبباران است. جای مداحی نیست که.
گفتم: خب آنجا هرکس که شهید شد، برایش میخوانم.
گفتند: هرکس شهید شد میآورنش قم، آنوقت برایش بخوان!
یکی آنها میگفتند، یکی من تا بالاخره آخرین تیر ترکششان این بود که گفتند: اول اینجا برای ما بخوان، اگر خوب خواندی و خوشمان آمد، آنوقت برو.
گفتم: برای شما دو سه نفر؟!
خندهشان گرفته بود. یکیشان گفت: بهبه! از آن مداحهایی هستی که جمعیت هم برایت مهم است؟! حالا شما بخوان ببینیم صدایت چطور است؟ به درد جبهه میخورد یا نه؟
برایشان چند دقیقهای مداحی کردم. خیلی خوششان آمد و همین باعث شد تا قبول کنند. گفتند: فقط مانده اجازهی پدرت.
به خانه آمدم. پدرم خواب بود و من هم از ذوق جبهه رفتن، دیگر منتظر بیدارشدنش نماندم. از یک طرف هم احتمال میدادم که رضایت ندهد. دواتی را برداشتم و شست پایش را که از زیر پتویش بیرون زده بود، آغشته به دوات کردم و پای رضایتنامه زدم!
وقت را تلف نکردم و به بسیج برگشتم. وقتی رضایتنامه را نشانشان دادم، خندهشان گرفته بود و بلندبلند میخندیدند و میگفتند: راستش را بگو، پدرت امضا کرده؟!
کاملاً مشخص بود که شست پای یک نفر پای رضایتنامه است. ولی از این کارم خوششان آمده بود و یکجورایی جَنَم جبههرفتن که در وجودم بود، باعث شد که دیگر نه نگویند. از من قول گرفتند که با گردانی که اعزام میشود، بروم و برایشان مداحی کنم و وقتی به مقر رسیدند و گردان تازه از خطبرگشته خواست به مرخصی برگردد، من هم با آنها برگردم. قبول کردم.
به ورزشگاه تختی رفتم. آنجا گردانی با فرماندهی «حاجمهدی کربلایی» به نام گردان «تبوک» تشکیل شده بود. از آنجا به پادگان امام حسن (ع) در تهران اعزام شدیم و بلافاصله سوار اتوبوس شدیم و به سمت جنوب حرکت کردیم. وقت آموزشی دیدن هم نبود و باید سریع اعزام میشدیم. شب را در سپاه خرمآباد ماندیم و بعد حرکت کردیم. به شوش دانیال که رسیدیم، در یک مدرسهی خالی در روستایی بهنام ابوذر غفاری که خالی از سکنه هم بود، مستقر شدیم. دو روز طول کشید تا سازماندهی گردان و چینش گروهانها انجام شد.
بعد از آن متوجه شدم که میخواهند مرا به قم برگردانند. من هم به «محمدرجب غلامحسینی»، یکی از بچه محلههایم و شهید «علی ابراهیمی» که دانشجو بود متوسل شدم و گفتم: «نگذارید من را برگردانند. من قایم میشوم، شما هم کمک کنید».
اولش زیر بار نرفتند، ولی وقتی اصرار و قاطعیت مرا دیدند، راضی شدند و در یکی از خانههای متروکهی روستا پنهان شدم. وقتی اتوبوسها میخواستند حرکت کنند، نتوانستند پیدایم کنند و هر اتوبوسی فکر میکرد که من با اتوبوس دیگری برگشتم. حدود بیست و چهار ساعت در آن خانه قایم شده بودم و آن دو بزرگوار برایم آب و غذا میآوردند.
حاجمهدی کربلایی، وقتی مرا دید، گفت: «تو چرا برنگشتی عقب؟ مگر قول نداده بودی که برگردی؟»
وقتی اصرارهای مرا دید، قبول کرد که بمانم. به قسمت تعاون هم سپرد تا مشخصاتم را بنویسند و قرار شد که همراهشان باشم. گردان حاجاحمد فتوحی هم آنجا بود. کلاً چهار گردان جمع شده بودیم و در چهار منطقه به نامهای مقاومت، فجر، ثارالله (ع) و کربلا مستقر شدیم. گردان ما هم در منطقهی مقاومت مستقر شد.
در عشق و ذوق جبهه بودم که سروکلهی خمپارههای دشمن پیدا شد. یکی گفت: «چرا روی زمین نمیخوابی؟ دوست داری ترکش بخوری؟ مگر صدای سوت خمپاره را نمیشنوی؟»
گفتم: «بار اولم است که میآیم و وارد نیستم».
چند نفری که کنارم بودند، شروع کردند به تعلیم در باب سوت خمپاره و هر کدام سوتهای مختلفی را سر دادند. این باعث شد که بیشتر قاطی کنم.
قرار شد که در خط نگهبان باشم. در روز کارم فقط پست دادن بود. دو ساعت پست، چهار ساعت استراحت و این روش در طول شبانهروز ادامه داشت. وقتی که مجروح میدادیم، پستهایمان بیشتر میشد.
تصمیم گرفته بودم که صدای خمپاره و برخوردش را یاد بگیرم. برای همین ساعتهای پستم را بیشتر کردم و به صدای خمپارهها و زمان و محل برخوردشان دقت کردم. حتی به جای چند نفر از بچهها پست دادم و این باعث شده بود که بعضیها خوش به حالشان شود و میگفتند: «اگر میخواهی به جای ما پست بدهی، ما آمادگیمان را اعلام میکنیم!»
هنوز وارد نشده بودم که یک بار صدای خمپاره را شنیدم و خودم را در چالهی آبی که برای وضو ساخته بودند، انداختم. همه جمع شدند و شروع کردند به خندیدن. پرسیدم: «چرا میخندید؟ مگر نگفتید وقتی صدای خمپاره را میشنوم، باید بخوابم روی زمین؟»
گفتند: بله! اما نه وقتی که خمپاره از سمت خودمان شلیک میشود!
به خودم گفتم خواستن توانستن است و از فردا به مدت یک هفته، شبانهروز به صدای خمپارهها و زمان برخوردشان به هدف دقت میکردم. در پایان هفته، به خمپارهها مسلط شده بودم و عمل کردن چاشنی خمپاره از طرف دشمن را متوجه میشدم و میدانستم دقیقاً کجا به هدف میخورد.
یک روز پستم که تمام شد، جواد خبازنو، نگهبانیاش شروع شده بود که یک خمپاره خورد توی سنگر و شهید شد. خیلی ناراحت بودم. روحیهام را باخته بودم و برای از دست دادن رفیقم گریه میکردم. تا آن موقع به غیر از شهید کریمی، شاهد شهادت شخص دیگری نبودم.
در سنگر حسینیه که نماز جماعت و مراسم دعا در آنجا برگزار میشد، برایش مراسم گرفتیم. روز بعد کنار تپهای که دشمن بر آن مشرف بود و کانال زده بودیم، رضا خلج بر اثر اصابت خمپاره شهید شد و داستان خمپارهها همینطور ادامه داشت. حاجمهدی کربلایی هم بینصیب بود و مجروح شد.
چهل و پنج روز به همین منوال گذشت و زمان مرخصی فرا رسید. من هم از ترس اینکه شاید نگذارند دوباره به جبهه برگردم، خودم را قایم کردم و نرفتم. سه ماه دیگر ماندم و بعد از آن به همان روستا برگشتیم و خطمان را به ارتش سپردند.
در روستا شخصی را آورده بودند به نام جاسم عراقی که میگفتند از دست صدام فرار کرده و حتی محافظ صدام هم بوده و قرار است در کنار مربیان، آموزش کماندویی و بدنسازی بدهد. یک هفته آموزش دیدیم تا برای عملیات «فتحالمبین» آماده شویم. پس از آن به منطقهی عملیات اعزام شدیم. اوایل فروردین 61 بود. شبانه از رودخانهای بهنام شِلِش که آب نداشت و پر از رمل و ماسه بود و گذر از آن به سختی انجام میشد، به راه افتادیم. ساعت ده شب به پشت میدان مین عراقیها رسیدیم. تخریبچیها مشغول باز کردن معبر شدند.
بعد از چند دقیقه خبر آمد که برگردید و از نفر آخر ستون یکییکی به شانهها میزدیم تا نفر جلوی ستون. وقتی همه خبردار شدند به عقب برگشتیم. بچهها از اینکه این همه راه با آن موانع سخت را پشت سر گذاشته بودند و حالا باید برگردند، ناراحت بودند.
حاجحسن حصیری که به خاطر مجروحیت حاجمهدی جانشینش شده بود، بچهها را در چالههایی که برای تانک کنده شده بود، مستقر کرد و گفت: حتماً میپرسید چرا عملیات لغو شد؟ یا چرا با اینکه خیلی به دشمن نزدیک بودیم و تقریباً همهی راه را رفته بودیم، برگشتیم؟ باید بگویم در آخرین تماسی که با فرماندهی داشتیم، حضرت امام فرمودند: به بچهها بگویید برگردند و فردا حمله کنند. حالا اینکه چرا امام اینطور صلاح میداند، نمیدانم. امر ولایی است و باید اطاعت کنیم.
خیلی خسته بودیم. دو شب بیخوابی و بیست و چهار ساعت پیادهروی امانمان را بریده بود. عدهای خوابیدند و برخی هم تا صبح مناجات کردند و نماز شب خواندند. صبح نماز را که خواندیم، متوجه آتش دشمن شدیم. از توپ و خمپاره گرفته تا کاتیوشا. نیت کرده بودند تمام منطقه را شخم بزنند. به این کار اصطلاحاً آتش تهیه میگفتند. یعنی پیش از اینکه بخواهند حمله کنند، دست به این کار میزدند. نفس در سینهها حبس شده بود. منتظر بودیم. بعد از چند دقیقه خبر آوردند که دشمن حمله را آغاز کرده است. اول آر.پی.جیزنها را فرستادند جلو. محمد رمضانی از بچههای محلهی چالهکاظم با چند نفر دیگر سوار تویوتا شدند و به منطقهی مقاومت رفتند. آنجا بر اثر درگیری با دشمن سقوط کرده و از دست ارتش هم خارج شده بود.
شهید محمدرضا نیکوگفتارناطق، خیلی فرز و خوشفکر بود و به خاطر طرحهایی که میداد، با اطلاعات و عملیات همکاری میکرد. سنگرهای منطقهی مقاومت به اشغال عراقیها درآمده بود. اول باید سنگرها را پاکسازی میکردیم. چون در بعضی از سنگرها هنوز نیروهای خودی حضور داشتند، نیکوگفتار پیراهنش را پر از نارنجک کرد و در امتداد سنگرها میدوید و به هر سنگر که میرسید، میگفت: «ایرانیهایش بیرون».
اگر ایرانی در سنگر نبود، نارنجک را پرت میکرد توی سنگر تا از نیروهای دشمن پاکسازی شود. بچهها پس از ساعاتی موفق شدند جبهه را به تصرف خود درآورند. روحیهی عراقیها به هم خورده بود و کلی مهمات و نفر از دست داده بودند. در جبههای که دشمن روحیهاش تضعیف شده باشد، بهتر میتوان عمل کرد و اینجا بچهها حرف امام را فهمیده بودند. یدالله آرمیده، حسین نظافت، حسین مروی، رضا بهمنی و حسین کرمانی از گردان تبوک، همگی در این روز شهید شدند.
با آمدن نیروهای جایگزین ما هم به عقب برگشتیم و بعد از آن برای مرخصی به قم آمدم. کلاً چهار ماه در جنوب بودم. دلم خیلی برای خانوادهام تنگ شده بود. به قم که آمدم، خیلی تحویلم گرفتند و دیگر حساب دیگری رویم باز کردند. از قم با بعضی از بچهها که در جنوب با هم بودیم، به مشهد رفتیم و سه روز ماندیم.
وقتی به قم برگشتیم، با گردان مالک اشتر به تهران اعزام شدیم. قم آن روزها تیپ نداشت و قم و تهران با هم یک تیپ تشکل دادند به نام تیپ 27 محمد رسولالله (ص) که فرمانده این تیپ، حاجاحمد متوسلیان بود. حاجاحمد، احمد بابایی را که از بچههای تهران بود، فرمانده گردان ما کرد. موقع معرفی، جملهی حاجاحمد خاطرم است که میگفت: ایشان احمد بابایی است که به احمد آبکش معروف است. برای اینکه تمام بدنش به خاطر تیر و ترکش سوراخسوراخ است.
فرمانده گروهانی که من در آن بودم، حاجغلامرضا جعفری بود. بعد از سازماندهی از پادگان امام حسن(ع) در تهران با قطار به اندیمشک رفتیم و روبهروی پادگان دوکوهه پیاده و در آنجا مستقر شدیم.
سازماندهی و چینش نیروها که انجام شد، به چهل و پنج کیلومتری آبادان اعزام شدیم و در جایی به نام انرژی اتمی که فرانسویها قبلاً در آنجا کار میکردند، رفتیم و در کانکسهای خیلی شیک مستقر شدیم. دستشوییهای کانکس رو به قبله بود. برای همین بیرون از کانکس، دستشویی صحرایی موقتی درست کردیم. بعد از استراحت، آموزشها شروع شد. بیشتر آموزش محدود میشد به پیادهرویهای طولانی. دیگر حدس زده بودیم که عملیات در پیش است و خیلی هم پیادهروی دارد. بیشتر روزهای هفته بعد از خوردن شام، تا صبح راه میرفتیم و موقع بازگشت در همان بیابانی که پیادهروی میکردیم، نماز صبح را میخواندیم تا قضا نشود. صبحانه را در مقر میخوردیم و کمی وقت برای استراحت داشتیم. بعد هم کلاسهای آموزشی در مقر شروع میشد. در آنجا بیشترین عبادت، کارهای سخت و... داشتیم. محوطهی بزرگ مسقفی داشت که حسینیهاش کردیم و نماز جماعت و زیارت عاشورا و مراسم مذهبی در آن برگزار میشد. البته گروه تئاتر هم داشتیم که در همان حسینیه برنامه اجرا میکرد.
آموزشها و زندگی در آنجا سخت بود؛ اما با خودش نشاط میآورد و جو مذهبی و یکدلی، مرهمی بر درد دوری از خانواده میشد. دلتنگی برای خانواده از همان لحظهی سوار شدن به قطار شروع میشد. اینکه قرار است روزهای زیادی ایشان را نبینیم و برگشتنمان هم اصلاً مشخص نبود. تنها عاملی که باعث میشد روحیهمان تقویت شود، هدفی بود که برای آن میجنگیدیم.
کمتر از یک ماه از حضورمان در آنجا میگذشت که خبر دادند آماده شوید برای عملیات. یک گردان از قم با هواپیما آورده بودند. آنهم با عجلهی بسیار. حتی تفنگهایشان غرق در گریس بود و کلاهخودهایی که از خودشان بزرگتر بود بر سرشان بود. آنها جداگانه اعزام شدند ما هم جدا. عدهای را سوار کامیون ده تُن کردند و بعضی را توی کانکس روی تریلی. کانکسها را طوری پوشانده بودند که کسی متوجه انتقال نیرو نشود.
کنار رود کارون که رسیدیم، نیروها پیاده شدند. بهسرعت پل آبی در عرض رودخانه زده شد و نیروها به آن طرف رود منتقل شدند. غروب شده بود و بچهها پس از نماز، سریع شام را که کنسرو بود، خوردند. یکی از بچهها رادیوی کوچکی داشت. تا روشن کرد، گوینده اعلام کرد که ساعت هشت است. تا گفت هشت، فرمانده دستور حرکت گردان را داد. این اتفاق باعث شد که ساعت حرکت دقیق خاطرم بماند. ساعت دوازده شب هم در حین پیادهروی کمی استراحت کردیم و هر سه نفر یک کمپوت خوردیم. از بین نخلستانها و بیابانها گذشتیم تا به جادهی اهواز ـ خرمشهر رسیدیم. عراقیها دژ محکمی به ارتفاع هفت متر ساخته بودند. قبل از دژ هم یک میدان مین وسیعی قرار داشت. آنجا معجزهای الهی رخ داد و مینهایی که تلهگذاری شده و با رشته سیمهای نازک به هم وصل شده بودند تا با برخورد پا عمل کنند، هیچیک عمل نکردند و بهطور معجزهآسایی بچهها به سلامت رد شدند.
پشت دژ مستقر شدیم و بچهها در اوج خستگی سر به دیوار دژ گذاشته و چُرت میزدند. بعضیها هم روی سینهی خاک آرام مثل اینکه روی پر قو هستند، به خواب رفتند و بلندبلند خروپُف میکردند. دیدهبانها هم چشم دوخته بودند به دشت و گشتیهایشان دویست متر آنطرفتر گشت میزدند. از معجزات خدا بود که ما را نمیدیدند و آنجا تفسیر آیهی شریفهی «وجعلنا من بین ایدیهم...» را درک کردم. آنها متوجه حضور آن همه آدم نشدند. این آیه آنقدر کارساز بود که حتی نگاه به سوراخ تیربار دشمن هم باعث نمیشد تا لو برویم.
فرمان عملیات صادر شد. کسانی را که خواب بودند بیدار کردیم و با همان خستگی و البته نیرو گرفتن از خدا از دژ بالا آمدیم. سنگرهای مهندسیساخت را که در یک ردیف شاید دویست سنگر بود اما فقط یکی دیده میشد، گرفتیم و خط اول دشمن را شکستیم. بچهها وقتی جادهی آسفالت را دیدند، از خوشحالی سجدهی شکر میکردند و زمین را میبوسیدند. برای خاکریز دوم، وارد عمل شدیم. یک واکمن داشتم. نوار را داخلش گذاشتم و دکمهی ضبط را فشار دادم. صدای بچهها، دشمن، خمپاره و... ضبط شده بود، اما متأسفانه بعدها گم شد و هرچه گشتم پیدایش نکردم.
با کمینها و سنگرها درگیر شدیم. بعد از خاکریز دوم، مقر عراقیها بود. به آنجا که رسیدیم، با صحنهای باورنکردنی روبهرو شدیم. افسرهای بلندپایهی عراقی روی صندلیهای ساحلی با مشروبات الکی و آلات قمار و... آنقدر مست بودند که اصلاً متوجه حضور ما نشده بودند. بعضی بچهها غیرتی شدند و اسلحهشان را روی رگبار گذاشته و بهسمتشان گرفتند.
گردانی که از قم اعزام شده بود با گردان «7 ولیعصر(عج)» دزفول و تعدادی از ارتش که با هم ادغام شده بودند، به خواست خدا مسیر را اشتباه رفته بودند و سر از پشت توپخانهی دشمن درآورده بودند. وقتی ما به توپخانه رسیدیم، دشمن از همهطرف محاصره شده بود. اما دستور آمد که گردان ما برگردد و دژ را نگه دارد؛ چون پشتیبانی توپخانه به خاطر مسلح بودنش سخت بود. به همان جادهی آسفالت برگشتیم و سنگرهایی را که به طرف ما ساخته شده بود، چرخاندیم تا به طرف دشمن بشود و برای تثبیت دژ در آنجا ماندیم.
با بیسیمهایی که آنجا از عراقیها جا مانده بود، شنود میکردیم. نکتهی جالب اینکه خیلی صدای زن میآمد. فهمیدم که تعدادی از نیروهایشان زن هستند. صبح، هواپیماهای عراقی شروع کردند به کوبیدن منطقه. در حین بمبباران شدید، دیدم از دور نفربر هشتچرخ pmp که تمام چرخهایش پنچر شده بود، بهسمت ما میآید. خیلی تعجب کرده بودیم و بچهها وسط آن بمبباران خندهشان گرفته بود. نفربر به زحمت خودش را به ما رساند. بعد از چند ثانیه، با کمال تعجب دیدیم شهید محمد غلامی از آن پیاده شد. کلی ذوق کرده بود که آن را به غنیمت گرفته و خوشحال بود از اینکه باعث خنده و روحیه دادن به بچهها در آن شرایط شده بود.
درِ pmp را که باز کردیم پر بود از لوازم آرایشی و لباس زنانه. به او گفتیم: ظاهراً آرایشگاه زنانه سیار را غنیمت گرفتهای!
باز هم خنده بچهها بلند شد. همانجا pmp را رها کردیم.
فردا صبح یک ماشین نظامی ایفا دیدیم که قرار شد بچهها بروند و آن را غنیمت بگیرند. حاجاحمد بابایی سوار موتور تریل شد و به سمت ایفا حرکت کرد. ناگهان دیدیم یک زن از ایفا بیرون آمد و رگبارش را به سمت حاجاحمد گرفت. حاجی هم موتور را در یک چاله انداخت و همانجا کمین گرفت. مشخص شد که ایفا پر از زن است و شب تا صبح در ماشین مانده بودند تا بتوانند سر فرصت فرار کنند. همینطور هم شد؛ چون پاتک عراقیها از زمین و هوا شروع شد. این پاتک باعث شد تلفات زیادی بدهیم و روحیه بچهها تضعیف شود. با آمدن نیروهای جایگزین، به همان انرژی اتمی برگشتیم. از دژ به آن طرف که پیادهروی میکردیم، باران شدیدی شروع شد و چون خاک زمین رس بود، حالت چسبندگی داشت و پوتینها را بهزحمت از زمین جدا میکردیم. از آن طرف هم گردباد و صدای مهیب رعد و برق و ابرهای سیاه که البته تا حدودی به نفع ما بود، باعث شد که حتی منورهای عراقی را باد ببرد و باران خاموششان کند. همچنین باران خمپارهمنورها هم که با هواپیما روی دشت میریختند و تا پانزده دقیقه در هوا معلق بود و کل منطقه را مثل روز روشن میکرد، خاموش کرد.
به خاکریز دشمن رسیدیم و درگیری آغاز شد. تازه متوجه حضورمان شده بودند. به پیشرفت ادامه دادیم تا به یک کانال آب رسیدیم و با تانکها روبهرو شدیم. آر.پی.جیزنها موفق شدند دو تانک را بزنند. یکیشان را در آب انداختند و بچهها توانستند از روی تانک عبور کنند.
نماز صبح را در اولین خاکریز خواندیم و برای عراقیها کمین کردیم. آنها با ماشینهایشان به هوای اینکه این طرف خاکریز خودیهایشان هستند، آمدند و وقتی ما را دیدند غافلگیر شدند و خیلیهاشان هم اسیر شدند.
اما وقتی متوجه حضورمان شدند با تانکهای T72 به سراغمان آمدند. در آن زمان روسیه به عراق قول داده بود که تانکهای T72 به راحتی منفجر نمیشود، چون گلولههای آر.پی.جی را رد میکند، اما بچهها با اعتقاد و خواندن آیه «و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی» تانکها را منفجر کردند.
حاجغلامرضا جعفری فرمانده گروهان گفت: «توی کانال جنازه یک شهید مانده، چند نفر بروند آن را بیاورند». من و ناطق با یکی دیگر به آب زدیم، اما جنازه را پیدا نکردیم. ناگهان حاجغلامرضا داد زد: زود بیایید بیرون. تانکهای عراقی آمدند. ناطق که آر.پی.جیزن حرفهای بود، با لباس زیر از آب بیرون آمد و شلیک میکرد. تصورش را بکنید، وسط جنگ یک نفر فقط با لباس زیر، آر.پی.جی روی کولش بگذارد و تانک شکار کند! بچهها هم با دیدن این صحنه روحیه گرفتند و موفق شدند تا یکی از تانکها را بزنند.
با تاریک شدن هوا، تانکها هم عقبنشینی کردند؛ اما تمام شب را روی سر بچهها آتش ریختند. چند روز بعد موفق شدیم آنجا را تثبیت کنیم و بازهم با آمدن جایگزین به عقب برگشتیم؛ اما ایندفعه در همان منطقه بودیم و برای مرحلهی سوم که خیلی هم سریع اتفاق افتاد، آماده شدیم.
این مرحله، شبانه بود. دشمن انتهای خاکریز را گرفته بود و از بغل هم آتش میریخت. با PMP رفتیم. رانندهی PMP یک جوان پانزدهساله بود که بعد از پیاده کردن ما، موقع بازگشت، از کنار تیری به سرش اصابت کرد و ماشین به این طرف و آن طرف میرفت تا به خاکریز خورد و ایستاد. او هم شهید شد.
حاجاحمد و حاجغلامرضا هم در مرحلهی قبل ترکش خورده و زخمی شده بودند. حاجاحمد یک دستش را گچ گرفته بود و حاجغلامرضا یک دست و یک پایش را. اما در این مرحله هم حضور داشتند و قاطعانه دستورها را صادر میکردند.
حاجغلامرضا گفت: «تیربارچی دشمن زمینگیرمان کرده، باید خفه شود».
من با دو آر.پی.جیزن دیگر رفتیم و با شلیک شش گلوله موفق شدیم تیربارچی را ساکت کنیم. بچهها با سرعت با لودر خاکریزی جلوی دید عراقیها زدند و امنیت برای نیروها فراهم شد.
در همین حین که آتش دشمن لحظهبهلحظه شدیدتر میشد، بالگرد دوپروانه که حامل مهمات و آذوقه بود میخواست بنشیند و مهمات را تحویل دهد و زخمیها و شهدا را با خود ببرد. از لحاظ منطقی چنین چیزی محال بود که با توجه به حجم آتش، بتواند بنشیند. ولی بازهم با عنایت خدا نشست و بارش را تخلیه و شهدا و مجروحان را سوار کرد تا به عقب ببرد، بدون اینکه آسیبی ببیند.
عراقیها از اینکه بالگرد به آن بزرگی را نتوانسته بودند بزنند، خیلی عصبی شده بودند و هجمهی بسیار بالایی از آتش را بر سرمان هوار کردند. یک خمپاره کنارمان خورد و مجروح شدم. رفیقم، اصغر شیعهمرتضی یک دستش قطع شد و یک چشمش از کاسه بیرون ریخت. حاجاحمد بابایی هم که جای سالمی در بدنش نمانده بود، بالاخره شهید شد. اسماعیل رضایی هم شهید شد و همه مجروحان و شهدا را به عقب انتقال دادند.
مرحله بعدی عملیات را که تا پشت دروازههای خرمشهر پیشروی کردیم و در نهایت به آزادسازی خرمشهر انجامید، به علت مجروحیت حضور نداشتم.
ادامه دارد...