گفتند: کربلای 5 جسد ندارد!
اول کوچهشان میایستم. با چشم تا ته کوچه را میروم و برمیگردم. همهی خانههای اینجا یا نوسازند یا آپارتمانهای تازه جانگرفته. میان این همه، خانهای قدیمی و یکطبقه توجهم را جلب میکند. دلم میخواهد پلاکش 4 باشد. دوست دارم لذت نفس کشیدن در خانهای را تجربه کنم که یک شهید در آن پرورش یافته.
بیاختیار به طرفش میروم. با دیدن پلاک لبخندی روی لبهایم مینشیند. اینجا منزل دو شهید و یک جانباز است؛ منزل «رمضانیپور».
□
رفته بودند مغازهی حاجآقا و از او مقداری جنس خریده بودند. به جای پول، یک تکه زمین بهش داده بودند وسط برهوت. میترسیدم بیایم اینجا زندگی کنم. میگفتم: «حاجآقا بچههایم را گرگ میخورد. اینجا جای زندگی نیست». ولی آمدیم و زندگی کردیم. امیرم آن موقع شش، هفت ساله بود. الان بیش از چهل سال است توی این خانه زندگی میکنیم.
دور و برمان همهی خانهها را کوبیده و آپارتمان ساختهاند؛ ولی ما تا زندهایم این کار را نمیکنیم. اینجا یادگار امیرم است؛ یادگار بچهام حاجرضا. هنوز هم صدای شوخی و خندهی مهدی از در و دیوار خانه میریزد.
امــیـــر
□
قبل از امیر، خدا طاهره را بهم داد؛ یک دختر قشنگ و شیرینزبان. طاهرهم یک سال و نیمش بود که زردی گرفت و فوت کرد. بعد از طاهره، همهی زندگیام شده بود امیر.
به خاطر آقا امیرالمؤمنین(ع) اسمش را امیر گذاشتیم که مثل صاحب اسمش، عاقبت بخیر شود. امیرم خیلی خوشاخلاق و مهربان بود. توی همین خانه قد کشید و بزرگ شد.
□
اوایل جنگ بود. گفته بودند موقع بمباران لامپ و... روشن نکنیم. توی تاریکی این طرف و آن طرف میرفتیم. یک شب خوابیده بودیم زیر کرسی. یکدفعه صدای آژیر وضعیت قرمز بلند شد. دیدم امیر زیر کرسی نیست. رفتم توی حیاط؛ دیدم بچهام افتاده پایین پلهها. نگو تا صدای آژیر وضعیت قرمز بلند شده، امیر هول کرده و از پلهها افتاده.
بردیمش توی اتاق و به هوشش آوردیم. بعد هم راهی دکتر شدیم.
□
روز قدس بود؛ سال61. امیر ایستاده بود روی بالکن. حاجآقا داشت میرفت مغازه. امیر گفت: «آقاجان، من هم بیایم؟»
حاجآقا گفت: «بگذار حالت بهتر شود، آنوقت بیا». چند دقیقهای نگذشته بود که صدای آژیر وضعیت قرمز بلند شد و پشت سر آن صدای چند انفجار، همدان را لرزاند. یکدفعه دیدم همهی شیشههای در و پنجره ریخته زمین و امیر با سر پرت شده روی موزاییکهای حیاط. امیرم غلتان در خون افتاده بود میان شیشهها. دویدم طرفش؛ ولی هرچه صدایش کردم، چیزی نمیشنید. مهدی و حاجرضا پیکر خونین و بیهوش او را بردند بیمارستان امام خمینی(ره). صورتش را بخیه زدند. نصف صورت بچهام بخیه خورد.
از آن روز به بعد امیرم کمکم فلج شد و افتاد روی تخت. دکترها گفتند ضربهی مغزی شده. بچهام دیگر نمیتوانست قشنگ حرف بزند.
رضـــا
□
به آقا امام رضا(ع) خیلی ارادت داریم؛ برای همین اسم فرزند سوممان را گذاشتیم رضا. بچهام خیلی آرام و صبور بود. قبل از انقلاب میرفت و اعلامیه پخش میکرد. بعد از انقلاب هم رفت توی سپاه. شبها هم توی گشتهای ایست و بازرسی بود. یک مدت هم محافظ امام جمعهی ملایر، حاجآقا فاضلیان بود.
صدای خیلی قشنگی داشت و قرآن را با صوت زیبایی میخواند.
□
تا دیپلم گرفت، رفت حوزهی علمیه. معمم شده بود. توی سپاه خیلی فعال بود. از طرف سپاه، اسمش درآمده بود برای مکه. با هزینهی خودش رفت و برگشت. از آن به بعد بهش میگفتیم حاجرضا.
□
یک موتور داشت. هر وقت میخواست با آن بیرون برود، موتور را خاموش تا سر کوچه میبرد. نمیخواست صدای موتور، همسایهها را اذیت کند.
□
یک روز آمد و گفت: «اسمم را نوشتهام حوزهی علمیهی قم؛ میخواهم بقیهی درسم را آنجا بخوانم». خیلی درسش خوب بود. مرحوم آیت الله موسوی همدانی، امام جمعهی وقت همدان، دوست نداشت ایشان از همدان برود؛ اما با وساطت حاجآقا فاضلیان بالاخره رضایت به رفتن حاجرضا دادند.
یک سال بعد از حضورش در قم، داوطلبانه از طرف سپاه الغدیر یزد به جبهه رفته بود؛ با همان لباس روحانیت.
مــهــدی
□
اسم بچهی چهارممان را گذاشتیم مهدی تا از یاران امام زمانش شود. خیلی کمک حالم بود؛ برایم لباس میشست، ظرف میشست. هی میرفت و میآمد، میگفت: «مامانجان، کاری نداری برایت انجام دهم؟»
□
قبل از انقلاب میرفت اعلامیه پخش میکرد. یک روز ساواکیها گذاشته بودند دنبالش. بچهام از کوچهپسکوچهها خودش را فراری داده بود. تا رسید خانه، پلکان را گذاشت و رفت بالای دیوار. اعلامیهها را توی آجرهای روی دیوار قایم کرد. آبها که از آسیاب افتاد، دوباره برد و پخششان کرد. بعد از انقلاب هم رفت توی سپاه.
□
خبر دادند چند وقتی است از مدرسه فرار میکند. بچهی خوب و درسخوانی بود. از این کارش تعجب کردم. گفتم: «آقاجان، چرا از مدرسه فرار میکنی؟»
گفت: «میروم تشییع شهدا؛ آخر چند روزی است شهید میآورند».
□
آیتالله مدنی تازه آمده بود همدان. مردم شناخت زیادی روی ایشان نداشتند. مهدی سه ماه تمام عکس ایشان را چاپ و بین مردم پخش میکرد.
□
هر وقت برایشان لباس میخریدم، یک سایز بزرگتر میگرفتم تا بیشتر بپوشند. مهدی هم به شوخی به برادرانش میگفت: «لباسهایی که مامان میخرد، فعلاً اندازهی آقاجان است؛ پس چند سالی آقاجان آنها را بپوشد تا اندازهی ما شود».
بهش که چشم غره میرفتم، میزد زیر خنده؛ طوری که خندهی مرا هم درمیآورد. میگفت، میخندید و میخنداند.
□
برف زیادی باریده بود. میخواستم بروم خانهی برادرم. ماشین سپاه زیر پای مهدی بود. گفتم: «مهدیجان! حال داییات خوب نیست. زود مرا به خانهی آنها برسان».
گفت: «مامان! این ماشین مال بیت المال است».
توی آن برف و سرما با هم رفتیم سر ایستگاه و منتظر ماشین شدیم.
□
جنگ تازه شروع شده بود که مهدی دیپلمش را گرفت و رفت خدمت سربازی. افتاده بود «سنقر».
گفتم: مهدیجان! احوال امیر را که میبینی. بیا همدان که هم سربازیات را انجام دهی و هم در کارهای برادرت، کمک حال من و مادرت باشی.
گفت: «آقاجان! شما اینجا خدا را دارید. من باید بروم. آنجا اسلام در خطر است».
□
توی اطلاعات سپاه بود. میگفتم: «مهدیجان! کارت حساس است آقا. حواست باشد یکدفعه کاری نکنی که به ضرر یک بیگناه تمام شود».
می گفت: «چشم آقاجان».
این جمله را نوشته بود و زده بود در اتاقش:
«خدایا! توفیق عنایت فرما که این «میز»، چوب آتش جهنم ما نشود».
□
یک شب از خواب بلند شدم؛ دیدم مهدی نماز شب میخواند. به درگاه خدا التماس میکرد و از او طلب شهادت میکرد. دوست داشت شهید شود؛ ولی هیچوقت پیش مادرش چیزی نمیگفت؛ آخر میدانست که او چقدر دلبستهی بچههایش است.
اولـیـن مـسـافـر
□
زمستان 65 بود. همدان پشت سرهم بمباران میشد؛ به خاطر همین، همه از کوچه رفته بودند جز ما. آخر شرایط امیر طوری نبود که بشود هرجا بمانیم. ما هم برای در امان ماندن از بمب و بمباران، وسایلمان را جمع کردیم و رفتیم زیرزمین خانهمان.
بهمنماه بود. یک شب خواب دیدم جنگ شده و بمباران است. یکدفعه یک مرغ آمد جلوی پای من پرپر زد و جان داد.
آشفته از خواب پریدم. یکدفعه یاد حاجرضا افتادم. گفتم: نکند برای بچهام اتفاقی افتاده باشد.
در دلم آشوبی افتاده بود که آن سرش ناپیدا.
□
روز جمعه بود. امام جماعت مسجدمان آمد پیش من و گفت: «آقای رمضانیپور، از حاجرضا خبر داری؟»
گفتم: «نه؛ ولی خبر دادهاند که رفته جبهه». او هم دیگر چیزی نگفت.
بعد از ظهر همان روز، نشسته بودیم توی زیرزمین. دیدم در میزنند. سه، چهار نفر از افراد سپاه بودند؛ از دوستان حاجرضا. پدر شهیدان بهمن و ایرج و تورج تیموری هم بود. آمدند تو و نشستند و حال و احوالپرسی کردند. کمی که گذشت، آقای تیموری گفت: «حاجرضا، راه سعادت خودش را در پیش گرفت».
گفتم: «چطور؟»
کمی سکوت کرد. بعد هم گفت: «شهید شد».
سکوت سنگینی بینمان برقرار شد. با چشمهای پر از اشک به آسمان نگاه کردم و گفتم: «خدایا شکر! هر چه تو بخواهی، صلاح همان است».
□
وقتی خبر شهادت حاجرضا را شنیدم، دیگر حال خودم را نفهمیدم. فقط شنیدم که میگویند: «کربلای 5 ... جسد ندارد...».
حمیده و زهرا یک گوشه کز کرده بودند و گریه میکردند. به مهدی خبر داده بودند که برادرش شهید شده. او هم با یک مینیبوس از دوستانش آمده بود همدان. تمام فرشهایی را که جمع کرده بودیم، دوباره کف اتاقها پهن کردند. بوی اسپند و گلاب توی خانه پیچیده بود. حجله آوردند و عکس بچهم را گذاشتند تویش. دوستان حاجرضا از قم آمدند؛ عکسهای او را بزرگ چاپ کرده بودند و آوردند خانهمان. از سپاه هم آمدند با عکسهای بزرگ حاجرضا. تا چند روز میهمانهای بچهم میآمدند و میرفتند.
بنا به وصیت خودش، کتابهای دروس حوزویاش را دادیم ببرند ملایر و بدهند حاجآقا فاضلیان.
چند وقت بعد مهدی رفت جنازهی حاجرضا را بیاورد. نگذاشته بودند. میگفتند: منطقه از دو طرف زیر آتش است.
□
یکی از رفقای حاجرضا میگفت: «با هم رفته بودیم نماز بخوانیم. بعد از نماز دیدم حاجرضا مهر را توی دستش گرفته و این طرف و آن طرف را نگاه میکند. گفتم: «چه شده؟»
گفت: «میخواهم ببینم این مهر را از کجا برداشتهام، بگذارم همانجا».
□
پس از شهادت حاجرضا، یکی از آشناهایمان که پرستار بود، تعریف میکرد: «حاجرضا آمده بود بیمارستان تا بخیههای روی شکمش را بکشد. پرسیدم، چه شده؟ گفت، توی جبهه ترکش خوردهام. بعد هم خواهش کرد که به شما چیزی نگویم!»
□
دومـیـن مـسـافـر
چند ماه از شهادت حاجرضا گذشته بود. گفتم: «مهدیجان دیگر وقتش رسیده آستینهایمان را بالا بزنیم».
گفت: «مامان، بگذار جنگ تمام شود، چشم».
□
همیشه روزهای پنج شنبه ساعت نه یا ده شب میآمد خانه؛ شنبه صبح زود هم برمیگشت سنقر. چند وقتی بود ساعت دو یا سه نصف شب میآمد. دلم شور میزد. مدام طول و عرض خانه را میرفتم و برمیگشتم تا بچهم پیدایش شود. وقتی میآمد، شامش را میدادم و میگفتم: «مهدی جان، چرا اینقدر دیر میآیی؟»
میگفت: «مامان، خیلی کار دارم».
میگفتم: «اگر طوریت بشود، من چکار کنم؟»
میگفت: «من که راههای دور نمیروم؛ همین نزدیکیهای کرمانشاهم».
□
یک ماهی بود از مهدی خبر نداشتم. دلآشوبه گرفته بودم. مرداد 66 بود. یک شب خواب دیدم یک تابوت آوردهاند و پیکر یک نفر درون آن است. تا تابوت را دیدم، خودم را روی جنازهاش انداختم و شروع کردم به بوسیدن آن.
با هول از خواب بلند شدم و شروع کردم به گریه کردن. گفتم: «یعنی حاجرضا قرار است برگردد؟ یعنی مهدی رفته او را بیاورد؟»
صبح همان روز، یکی از همسایهها آمد درِ خانهمان. میخواست با هم برویم پیشواز یکی از همسایهها که قرار بود از مکه بیاید. به او گفتم: «من امروز خواب عجیبی دیدهام. چند وقتی هم هست که از مهدی خبر ندارم؛ حالم خوش نیست».
همسایهمان گفت: «انشاءالله خیر است. برویم بیرون، حالت هم عوض میشود». خلاصه قبول کردم و راه افتادیم.
موقعی که از خانه بیرون میرفتیم، دیدم دوتا جوان سپاهی ایستادهاند در خانهی یکی از همسایهها. بعد از اینکه برگشتیم، دیدم آنها همچنان در خانهی همسایهماناند! بعد از رفتنشان، از همسایهمان پرسیدم: «خانم اسلامی! این سپاهیها با شما چه کاری داشتند؟»
گفت: «هیچی! با علیمان کار داشتند».
گفتم: «علی شما که سپاهی نیست؟»
گفت: «کار است دیگر، پیش میآید».
برگشتم خانه. بعد از چند دقیقه برادرم آمد خانهمان. بعد از او هم چند نفر از دوستانم، از جمله خانم برقعی (مادر شهید سیداحمد برقعی) آمدند. تعجب کردم. خانم برقعی گفت: «فاطمه خانم، میدانستی مهدی زخمی شده؟»
گفتم: «زخمی؟ الان کجاست؟ حالش چطور است؟»
گفتند: «طوریش نشده. فقط یک دستش قطع شده».
اشک به چشمم آمد. گفتم: «عیبی ندارد؛ فقط بچهم زنده باشد!»
گفتند: «آخر یک پایش هم قطع شده!»
گفتم: «عیبی ندارد. عیبی ندارد. فقط بگو بچهم زنده است!»
گفت: «خب، بلند شو برویم بیمارستان».
سریع آماده شدم و سوار ماشین شدیم. خیلی بیتاب بودم. آنها سعی میکردند آرامم کنند. همهاش به فکر مهدی بودم. توی راه احساس کردم میخواهند چیزی به من بگویند. به پهنای صورت اشک ریختم و بریدهبریده گفتم: «به من بگویید چه شده. بچهم کجاست؟» و نگاه کردم به چشمهای خانم برقعی.
او هم مهربان نگاهم کرد و گفت: «مهدی نه پایش قطع شده، نه دستش؛ شهید شده. الان هم پیکرش در باغ بهشت است».
ماشین رفت به سمت باغ بهشت. به آنجا که رسیدیم، دیدم جمعیت بسیاری برای تشییع آمده. به رضای خدا، رضایت داده بودم.
صدای خندههای مهدی هنوز توی گوشم بود و اشک از چشمانم سرازیر. حاجآقا را هم آنجا دیدم. کمی که منتظر شدیم، گفتند: «پدر و مادر شهید بیایند برای آخرین دیدار».
رفتیم توی غسالخانه. بچهم با لباس سپاه خوابیده بود توی تابوت. تمام لباسهایش خونی بود. ترکش از یک طرف گردنش رفته و از طرف دیگرش درآمده بود. تا دیدمش، خودم را روی تابوتش انداختم. سر و صورتش را میبوسیدم و میگفتم: «مهدیجان آخر رفتی؟ مامانجان، چشمهایت را باز کن. یادت است میگفتی، مامان تا دستهایم را نگیری، خوابم نمیبرد؟ من که پیشت نبودم، پس چطور خوابیدی؟»
افتاده بودم روی تابوت و لباسهای خونینش را میبوسیدم. چند نفر زیر بغلم را گرفتند و از غسالخانه آوردنم بیرون. توی محوطه، مراسم سینهزنی و مداحی برپا بود. قرار بود چند دقیقهی دیگر بچهم را ببرند خانهی آخرتش. خودم را به مزارش رساندم و خوابیدم توی قبر. گفتم: «مهدی جان! نگفته بودی داری خانه میخری. مهدیجان! منزل نوات مبارک...».
و دیگر چیزی نفهمیدم... .
□
ترکش، شاهرگ مهدی را بریده و گوشت یک طرف گردن و بالای شانهاش را برده بود. او را با همان لباس سپاه، توی کفن گذاشتند. مهدی که رفت، همانجا کنار او، یک خانه هم به حاجرضا دادند تا هروقت پیکرش برگشت، کنار برادرش باشد.
برای مهدی فاتحه گرفتیم و حجله گذاشتیم. دوستان و همکارانش، همسایهها، فامیل، غریبه، آشنا تا مدتها میآمدند و میرفتند.
□
امیرم روی تخت افتاده بود. وقتی فهمید مهدی شهید شده، اشک توی چشمهایش حلقه زد. بچهم نمیتوانست قشنگ حرف بزند؛ ولی مدام از خاطرات برادرانش میگفت.
بعدها هم فهمیدم که آن جوانان سپاهی آمده بودند تا خبر شهادت مهدی را از طریق همسایهمان به ما برسانند، اما همسایهمان بهتر دیده بود که برادرم این خبر را به ما بدهد و آدرس برادرم را به آنها داده بودند.
□
بعد از شهادت مهدی، نزدیک یکسال و نیم لباس مشکی پوشیدم. میگفتم تا زندهام لباس مشکیام را درنمیآورم. یک شب خواب دیدم مهدی دو دست لباس آورده؛ یک دست قرمز، یک دست سبز. تا به امروز هم به زیبایی آنها لباسی ندیدهام.
گفتم: «مهدیجان، اینها دیگر چیست؟»
گفت: «اینها لباسهای من و حاجرضا است. شما چرا لباسهایت را عوض نمیکنی؟»
از خواب بلند شدم و لباسهای مشکیام را درآوردم.
□
حمیده بچهی پنجمم بود. هشت، نه سالش بود. افتاده بود زمین و سرش خورده بود به دیوار. از سرش خون میآمد. بردیمش دکتر. سرش هفت، هشت تا بخیه خورد. بعد از چند روز رفتیم و بخیهها را کشیدیم؛ ولی دیدیم حمیده نمیتواند درست راه برود. دوباره رفتیم دکتر. گفت پایش موترک برداشته؛ پایش را گچ گرفتند. پرستارهایی که آنجا بودند، عکسهای رادیولوژی حمیده را دیدند و گفتند ما اینجا موترک نمیبینیم.
مدتی گذشت. یک روز یکی از آشناهایمان که در بیمارستان کار میکرد، عکسهای رادیولوژی بچهم را دید و گفت پایش سالم است! برای چندمین بار راهی دکتر شدیم. از او نوار مغزی گرفتند و گفتند ضربهی مغزی شده و گچ پای او را باز کردند.
بچهم کمکم فلج شد؛ طوریکه دیگر با ویلچر جابهجایش میکردیم. بعد از چند سال هم فوت کرد.
ســومـیـن مـسـافـر
□
شش ماهی از زمین خوردن حمیده میگذشت. در طول این مدت هم به حمیده میرسیدیم، هم به امیر. هشت سالی میشد که امیرم روی تخت افتاده بود. یکی از شبهای سرد زمستان بود. آن روز حال امیر خوب نبود. بهش سوپ و آب که میدادیم، نمیخورد. نیمهشب بود؛ دیدیم بچهم چندبار چشمهایش را باز کرد و بست و دیگر نفس نکشید. هرچه صدایش کردیم، امیر! امیرجان؟! جوابمان را نداد که نداد. بچهم از کنارمان پر کشید و رفت. برای امیرم در مسجد فاتحه گرفتیم. خانهی او هم در قسمت جانبازان باغ بهشت است.
یـوسف گمگشتـه بـاز آیـد به کنعـان غـم مخـور
□
ده سال با این فکر زندگی کردم که حاجرضام کجا است. میگفتم خدایا! یعنی پیکر حاجرضام برمیگردد؟
روزها از پی هم میآمدند و میرفتند. بهار جای خودش را به تابستان میداد، تابستان میرفت و پاییز میآمد و باز زمستان میشد. دوباره بهمن میآمد و حاجرضای من نمیآمد.
ده سال چشم به در دوختیم تا اینکه یک روز خبر آوردند بچهم برگشته و قرار است فردا تشییعش کنند. اینقدر به عقربههای ساعت نگاه کردم تا بالاخره روز دیدار با یوسفم فرا رسید.
□
کفن کوچک پسرم را باز کردند. چند تکه استخوان در کنار یک پلاک آلومینیومی، میدرخشیدند. خدا را شکر کردم. با چشمان خیس، پسرم را بغل کردم. میبوییدمش. بر کفن کوچکش بوسه میزدم و میگفتم: «آقاجان، خوش آمدی».
□
جمعیت بسیار زیادی دور حاجرضا جمع شده بود؛ دوستانش بودند، همسایهها، فامیل، غریبه، آشنا. بچهم را گذاشته بودند توی تابوت. برایش نماز خواندند. روی دستهایشان بلندش کردند و با صلوات، اللهاکبر و لا اله الا الله به طرف خانهاش آوردند. درِ تابوت را باز کردند و از میان آن کفن بسیار کوچکی را بیرون آوردند. برادرم، حاجرضا را روی دستهایش گرفته بود. کفن بچهم را باز نکردند که من او را ببینم. گفتم: «حاجرضا، قربان قد و بالایت بروم. مامانجان! قربان قد رشیدت بروم. خدایا! شکرت...».
بعد از آن هم متوجه چیزی نشدم... .
□
خدا، همیشه هوایمان را دارد. بچههایم همیشه حواسشان به ما هست. همهشان خوب بودند. طاهره و حمیده، عزیز دلمان بودند و امیر و حاجرضا و مهدی، گلهای زندگیمان.
□
مصاحبهام تمام شد. چقدر سخت است بیرون آمدن از خانهای که شهدا در آن نفس کشیدهاند و جانبازی سالها، مظلومانه در آن زندگی کرده است.
گاهی بهشت، همینجا، روی زمین است؛ و چه غمانگیز است قصهی بیرون آمدن از آن.
قدم به قدم از آن خانه دور میشوم. نگاهم به زمین است؛ به گلبرگ شکوفههایی که دستان باد آنها را روی زمین ریخته. در هزار توی ذهنم، صدایی میپیچد: «آنها گلهای زندگیام بودند» و کسی از درون نهیبم میزند: «مبادا پا روی گلها بگذاری...».
سلام.ممنون از حضورتون.با افتخار هزسه وبلاگی که فرمودید لینک شدن.یا علی