پسری که مراد پدرش بود
پسری که مراد پدرش بود
* روز عاشورا به دنیا آمد
بحث سر نامگذاری بچه بود؛ اعضای خانواده هر کدام اسمی را پیشنها دادند، حاج جواد سرش را انداخت پایین تا کسی اشکهایش را نبیند و گفت: «به جز حسین چه اسمی میشه گذاشت، اسم دیگری برازنده این روز و این بچه نیست؛ آخر امروز عاشوراست، روز آقام حسینه».
حاج جواد بعد از خواند اذان در گوش بچه و نامیدن او؛ پسرش را به سبنهاش چسباند و آهسته تو گوشش گفت: «حسینم، میخوام نوکر خوبی برای حسین زهرا(س) باشی، باباجون میخوام پیش سیدالشهدا(ع) روسفیدم کنی».
* میگفت: «خداوند به واسطه مریضی ما را آزمایش میکند»
شهید حسین قجهای خواهر مریض و معلولی در خانه داشت، از مدرسه که میآمد اول سراغ این خواهر میرفت و او را نوازش میکرد؛ برای مسابقات کشتی هم که به مسافرت میرفت به همه اهل خانه سفارش خواهر مریضش را میکرد، از همه بیشتر به او اهمیت میداد و میگفت: «مواظب باشید خداوند به واسطه این بچه ما را آزمایش میکند».
* غیبت کردنش هم بر اساس وظیفه شرعی بود
از غیبت کردن به شدت پرهیز میکرد، حتی پشت سر دشمنانش؛ هنگامی هم که مجبور شده بود به قول خودش غیبتی کند در دفترچه محاسباتش اینگونه مینوشت:
روز پنجشنبه؛ بنابر وظیفه شرعی لازم دانستم برای شناساندن بعضی از منافقان پشت سرشان حرف بزنم.
روز جمعه؛ روز رأی گیری بود مجبور شدم برای افشای بعضی چهرهها غیبت کنم.
* تقلب ممنوع!
سازماندهی تظاهرات مردم زرین شهر اصفهان بر ضد سلطنت پهلوی در عهده حسین بود به همین دلیل، کمتر به درس و مدرسه میرسید.
امتحان فیزیک بود، متوجه شدم که چیزی ننوشتهاست، جواب چند سؤال را نوشتم و به سختی برایش فرستادم، اهمیتی نداد، فکر کردم که متوجه نشده، اشاره کردم، باز هم اهمیتی نداد. پس از پایان جلسه امتحان با عتاب به من گفت: «دیگر از این کارها برای من نکن، هرچه بلد بودم مینویسم، نمره و قبولی با تقلب به درد نمیخورد».
* نیروهایی تربیت کرد که از فرماندهان جنگ شدند
پس از پیروزی انقلاب، حسین به عدهای از جوانان پرشور و انقلابی آموزش مختصری داد تا باهم به نگهبانی از مراکز نظامی و صنایع اطراف شهر بپردازند. پس از دستور تشکیل سپاه پاسداران، به همت حسین، سپاه پاسداران زرینشهر شکل گرفت، در همان مدت کوتاهی که در سپاه زرینشهر بود آن چنان عمل کرد که رفتارش الگو و سرمشق همه مدیرها بود؛ او نیروهایی تربیت کرد که اکثراً از فرماندهان جنگ شدند.
* سهم غذای خود را به بچههای کُرد میداد
سلحشوری، ایمان و توکل حسین از همان اوایل انقلاب او را به کردستان کشاند؛ حسین روستا به روستا و شهر به شهر برای آزادسازی کردستان جنگید و سرانجام به دزلی رسید؛ روستای سوقالجیشی که پس از چندین مرتبه ناکامی نیروهای اسلامی با رشادتهای بی بدیل او آزاد و شد مقر فرماندهی حسین قجهای.
مدتی که در پادگان سنندج محاصره بودیم، پس از چند روز برای هر دو نفر یک قوطی کنسرو آوردند؛ حسین گفت: «هر کس میتواند سهم کنسروش را نخورد با من شریک شود، من میخواهم سهمم را به بچههای کُرد در اطراف پادگان بدهم».
* کار سختتر، اجرش بیشتر
هیچجای کردستان امنیت نبود، فقط چند ساعت در روز امکان تردد در جادهها وجود داشت، شبها هم منطقه دست ضد انقلاب بود؛ پس از چند روز با سختی بسیار به دزلی و پیش حسین رسیدم، گفتم: «اینجا کجاست که انتخاب کردی و آمدهای؟» با لبخند همیشگی گفت: «مگر نخواندهای و نمیدانی که هر چه کار سختتر باشد اجر و ثوابش هم بیشتر است؟!».
کردستان هنوز ناآرام بود اما حسین با سلاح در شهر حرکت نمیکرد و میگفت: «من نیامدهام با این مردم بجنگم و برای آنها قدرتنمایی کنم؛ اینها تشنه محبت هستند، باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود» الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کُرد را تسخیر کرد.
* از پدر خواست تا در جبهه کردستان بماند
هفت ماه میشد که از حسین یک سره در کردستان بود؛ یک روز هم نتوانست منطقه را ترک کند؛ از تلفن و نامه هم خبری نبود؛ بالاخره حاج جواد ـ پدر شهید ـ کشاورزی را رها کرد و برای کسب اطلاع از او راهی دیار آشوبزده کردستان شد.
پدر به سختی خودش را به دزلی رساند؛ وقتی حسین پدر را دید، گفت: «حاجی! خوب شد اومدی، اینجا شدیداً به نیرو احتیاج داریم».
حاج جواد 9 ماه بدون مرخصی در کردستان ماند.
* حتی نباید در عرصه ورزش صحنه را خالی کرد
حسین مجروح بود، آمده بود مرخصی، متوجه شد که مدتی است برای تمرین کشتی به باشگاه نمیروم، ناراحت شد، خودش ساکم را بست و روانه باشگاهم کرد؛ او میگفت: «الآن زمانی نیست که صحنه را خالی کنیم، هرکسی هرکجایی که میتواند و نفوذ دارد باید برای انقلاب کار کند» و بعد هم جمله امام خمینی (ره) را تکرار کرد: «هرکس به اندازه توانش و حیطه نفوذش باید در خدمت اسلام باشد».
* با اموال من چه کنید؟
حسین فرصت ازدواج پیدا نکرد ولی همه را توصیه به انجام این سنت رسولالله(ص) میکرد؛ حقوقش را به عنوان قرضالحسنه با اقساط طولانی مدت به کسانی میداد که یا قصد ازدواج داشتند یا میخواستند فرزندانشان را به خانه بخت بفرستند.
در دستنوشته این شهید هم آمده است: «از مال دنیا اگر چیزی از من باقی ماند به کسانی بدهید که میخواهند ازدواج کنند ولی بضاعت مالی ندارند».
* پسری که مراد پدرش بود
دفعه آخر که حسین به مرخصی آمد، قبل از عملیات «الی بیتالمقدس» بود؛ با همه خداحافظی کرد؛ از دست بعضی مسئولین و اختلافات آنها به شدت دلگیر و ناراحت بود و میگفت: «اگر برگشتم سر و سامانی به وضع این شهر خواهم داد» اما افسوس که پیکر غرق در خونش به شهر بازگشت.
زمانی که پیکر حسین به شهر آمد، حاججواد برای وداع بالای سر جنازه سردار شهیدش آمد؛ او میگفت: «باباجون، حسین پهلوانم، میدانی چقدر دوستت داشتم، چون به تو ایمان داشتم، همه چیزم را فدای راهی که رفتی کردم. باباجون من پدر تو اما تو مراد من بودی، همهجا عاشقانه دنبالت بودم؛ پسرم دلکندن از تو سخت است اما دلخوشم که پیش امام حسین(ع) روسفیدم کردی. عزیز دلم میخواهم برای وداع آخر صورت مردانهات را ببوسم اما چه کنم که برایت سر و صورتی نمانده.»
دست آخر پدر شهید زانو بر زمین زد و گلوی حسینش را بوسید.
حاج احمد متوسلیان نفر سوم از راست؛ پدر پیر شهید قجهای در تصویر دیده میشود
* وداع حاج احمد با حسین
حاجاحمد متوسلیان پس از تشییع پیکر این شهید، به زرین شهر آمد و خود را به مزار حسین رساند؛ دیگر کسی جلودارش نبود؛ خودش را روی قبر انداخت، پس از آن که خوب گریه کرد، گفت: «چرا قبر حسین این قدر غریب است؟» چند نفر از مسئولان شهر که به همراهش بودند، دستپاچه توجیه کردند و گفتند: «به زودی مرتب میکنیم» حاج احمد گفت: «لازم نکرده» بعد هم دست توی جیبش کرد و پول درآورد و داد به یک نفر و گفت: «تا 2 ساعت دیگر که من توی این شهرم باید این قبر درست بشه» .
ار که تمام شد یک نگاه به عکس داخل حجله انداخت و گفت: «حسینم چرا تو شهر خودت غریب و مظلومی».