سالهای اسارت، با تمام خاطرات تلخ و شیرینش تمام میشود و زندگی جدیدی برای هر یک از آزادگان، در ایران شروع میشود. در این میان، گاه خاطرهای در ذهن نقش میبندد که فراموش نشدنی است. خاطرهی آقای «نائینی» از این دسته است.
پانزده سالم بود که در عملیات حضرت زین العابدین(ع) اسیر شدم. در سالهای اسارت بیشتر وقتها نگهبانی پنجره با من بود؛ به این صورت که کنار پنجرهی آسایشگاهمان مینشستم و رفت و آمد نگهبانها را به بچهها اطلاع میدادم. بعضی وقتها هم با حسرت به آسمانی که پشت میلههای پنجره بود، نگاه میکردم و با دست روی زانویم میزدم، آهی میکشیدم و میگفتم: «ای فلک!»
بالاخره سالهای اسارت تمام شد و پس از هشت سال به ایران برگشتیم، اما این عادت کنار پنجره نشستن، همچنان با من بود.