آخرش «ای فلک» کار دستم داد
سالهای اسارت، با تمام خاطرات تلخ و شیرینش تمام میشود و زندگی جدیدی برای هر یک از آزادگان، در ایران شروع میشود. در این میان، گاه خاطرهای در ذهن نقش میبندد که فراموش نشدنی است. خاطرهی آقای «نائینی» از این دسته است.
پانزده سالم بود که در عملیات حضرت زین العابدین(ع) اسیر شدم. در سالهای اسارت بیشتر وقتها نگهبانی پنجره با من بود؛ به این صورت که کنار پنجرهی آسایشگاهمان مینشستم و رفت و آمد نگهبانها را به بچهها اطلاع میدادم. بعضی وقتها هم با حسرت به آسمانی که پشت میلههای پنجره بود، نگاه میکردم و با دست روی زانویم میزدم، آهی میکشیدم و میگفتم: «ای فلک!»
بالاخره سالهای اسارت تمام شد و پس از هشت سال به ایران برگشتیم، اما این عادت کنار پنجره نشستن، همچنان با من بود.
یک روز رفتم، روی طاقچهی پنجرهمان نشستم و طبق عادت سالهای اسارت، به آسمان نگاه کردم و با کف دست، آرام روی زانویم زدم. نفسم را با آه کشداری بیرون دادم و گفتم: «ای فلک!»
این کار من چند روزی تکرار شد و مادرم در تمام این مدت، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. یک روز پیشم آمد و گفت: «پسرم! چیزی هست که بخواهی به من بگویی؟ هرچه هست بگو! من مادرت هستم!»
بعد هم با غصه ایستاد و نگاهم کرد. من هم متعجب از حرف مادرم، گفتم: «نه مادرجان!»
چند روزی گذشت. باز من بودم و پنجره و آسمان و مادرم و نگرانی و سؤال. یک روز خواهرم آمد و گفت: «داداش! هر حرفی داری به من بگو!»
چشمهای نگران خواهرم بدجوری مرا توی فکر برد. از رفتار او و مادرم تعجب کرده بودم، ولی با خودم گفتم: «به خاطر ناراحتی اینها هم که شده، بگذار کمی فکر کنم؛ شاید واقعا برایم اتفاقی افتاده که خودم خبر ندارم!»
نشستم و فکر کردم، ولی به نتیجهی خاصی در مورد خودم نرسیدم.
آن روز خواهرم مثل کسی که دنبال کشف رازی آمده باشد و به نتیجهای نرسیده باشد، بلند شد و از کنارم رفت. من هم با نگاههای متعجب بدرقهاش کردم.
چند روزی گذشت. یک روز دیدم مادر و خواهرم شاد و خوشحال آمدند پیشم و گفتند: «بلند شود! باید برویم جایی.»
من هم خوشحال از خوشحالی آنها، گفتم: «برویم! ولی کجا؟»
دوتایی با شوق گفتند: «خواستگاری!»
من که هنوز لبخند روی لبم بود، گفتم: «خواستگاری؟ برای کی؟»
ذوقزده جواب دادند: «برای تو دیگر!»
من هم با چشمهای گرد شده از تعجب گفتم: «برای من؟! من کی گفتم زن میخواهم! من، من...»
نگذاشتند حرفم را تمام کنم. با خوشحالی پریدند وسط حرفم و گفتند: «احتیاجی به گفتن تو نبود! ما که میدیدیم هی مینشینی کنار پنجره و میکوبی روی زانویت!»
خلاصه تا چشم بههم زدم، لباس دامادی را بر تنم کردند!