بسیجی خندید و لب های ترک خورده اش خونین شد. دست هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدا را شکر، یک چیزهایی پیدا می شود. ما که نیامده ایم میهمانی! هر چه دادند، می خوریم. ندادند هم، لابد نیست که نمی دهند! اشک در چشمان حسن جمع شد. بیشتر از آن طاقت شنیدن نداشت. برگشت و به سرعت در طول کانال به راه افتاد. ...
آنچه می خوانید خاطره ای از شهید حسن باقری در کتاب «مسافر» است که باز نویسی می کنیم.
...
حسن خودکارش را آهسته روی میز گذاشت و در حالی که در فکر فرو رفته بود، از جا بلند شد. علی یک قدم عقب برداشت. فکر نمی کرد حرفش حسن را تا این حد در فکر فرو ببرد.
- حالا ما یک چیزی گفتیم برادر باقری! باور کنید خدای ناخواسته قصد بدگویی کسی را نداشتم.
حسن نزدیک آمد و رو به روی علی ایستاد. علی، عمق ناراحتی را در چشمان فرمانده قرارگاه به خوبی می دید.