جلسه اضطراری شهید باقری برای قطع شدن کمپوت رزمنده ها
بسیجی خندید و لب های ترک خورده اش خونین شد. دست هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدا را شکر، یک چیزهایی پیدا می شود. ما که نیامده ایم میهمانی! هر چه دادند، می خوریم. ندادند هم، لابد نیست که نمی دهند! اشک در چشمان حسن جمع شد. بیشتر از آن طاقت شنیدن نداشت. برگشت و به سرعت در طول کانال به راه افتاد. ...
آنچه می خوانید خاطره ای از شهید حسن باقری در کتاب «مسافر» است که باز نویسی می کنیم.
...
حسن خودکارش را آهسته روی میز گذاشت و در حالی که در فکر فرو رفته بود، از جا بلند شد. علی یک قدم عقب برداشت. فکر نمی کرد حرفش حسن را تا این حد در فکر فرو ببرد.
- حالا ما یک چیزی گفتیم برادر باقری! باور کنید خدای ناخواسته قصد بدگویی کسی را نداشتم.
حسن نزدیک آمد و رو به روی علی ایستاد. علی، عمق ناراحتی را در چشمان فرمانده قرارگاه به خوبی می دید.
- به من خوب نگاه کن علی آقا. این گزارشی که من خواندم، درست است یا نه؟ یک کلام بگو: آره یا نه. تدارکات، جیره بچه ها را روی حساب و کتاب داده یا نه؟
علی سر را به زیر انداخت. لحظه ای فکر کرد که کاش گزارش را به باقری نداده بود.
- چه می گویی؟ آره یا نه گفتن که فکر ندارد.
علی چنگ در موهایش انداخت و زیر لب گفت:
- نه...نه، برادر باقری.
حسن با عصبانیت خواست که بیرون برود. علی جلویش را گرفت.
- برو کنار. بگذار برویم از نزدیک اوضاع بچه ها را ببینیم.
علی از سر راه او کنار رفت و با دست به پیشانی اش کوبید.
- برادر باقری من خودم درستش می کنم. برویم خط که چی؟ حالا یک اشتباهی شده، شما گذشت کنید...
هنوز حرف ها در دهان علی لق می خورد که دوباره حسن در فکر فرو رفت. گره در ابرو انداخت و آهسته گفت:
- بابا عزیز من، جان من، این بچه ها دارند خون می دهند... یعنی انتظار داری من و تو دست روی دست بگذاریم که هم خونشان را بدهند و هم گرسنگی و فلاکت بکشند؟ چرا؟ مگر خدا را خوش می آید؟!
علی دست هایش را به نشانه تسلیم بالا گرفت.
حسن پرید روی موتور.
- اجازه بدهید من برانم برادر باقری... شما یک کمی خسته هستی...
حسن کف دستش را به طرف او گرفت و گفت:
- آن ماسماسک را بده به من.
علی سوئیچ موتور را کف دست حسن گذاشت. موتور با یک هندل روشن شد.
- بپر بالا علی آقا که وقت تنگ است.
تا به خط مقدم برسند، یک ساعتی طول کشیده بود. حسن اول به سراغ بچه های مستقر در کانال رفت. علی زیر لب چند صلوات فرستاد تا بلایی سر فرمانده قرارگاه نیاید. حسن وارد کانال شد. هیچ کس از آمدنش خبر نداشت. بعضی از نیروها هم هنوز او را نمی شناختند و حسن از این موضوع خوشحال بود.
حسن به اولین نفر که رسید دست داد و رو بوسی کرد.
- شما تازه آمده اید خط؟
حسن به علی نگاهی کرد. معنای نگاهش برای علی روشن بود. می بایست سکوت می کرد.
- ... آره، امروز آمدیم. اینجا وضع چطور است؟
- الحمدلله بد نیست. دشمن بعضی شب ها حرکات ایذایی می کند؛ ولی تا بخواهند برگردند، چند تایی تلفات می دهند.
علی به بسیجی دیگری که به آن ها زل زده بود، نگاه کرد. لب و دهان او مثل زمینی ترک خورده بود. هنوز حسن او را ندیده بود.
- شما مال کدام شهر هستید؟
با سوال او حسن به طرفش برگشت. علی تغییر ناگهانی او را به خوبی دید.
- ما بچه ایرانیم! مگر شما نیستید؟
بسیجی با حرف حسن خنده اش گرفت و لب ترک خورده اش خونین شد. در یک آن، نگاه علی و حسن به هم گره خورد. چشمان حسن مثل کاسه ای پر ازخون بود.
- چرا لب و دهانت خشک است؟ مگر اینجا چیزی برای خوردن پیدا نمی شود؟
بسیجی دوباره خندید و دستهایش را به آسمان گرفت.
- خدا را شکر، یک چیزهایی پیدا می شود. ما که نیامده ایم میهمانی. هر چه دادند، می خوریم. ندادند هم که لابد نیست که نمی دهند!
اشک در چشمان حسن جمع شد. بیشتر از آن طاقت شنیدن نداشت. برگشت و به سرعت در طول کانال به راه افتاد. وقتی می رفت صدای بسیجی را شنید.
- کجا اخوی؟ بابا گرسنه که نمی مانی... صبر کن!
ترک موتور نشستند. علی در خودش جرات حرف زدن نمی دید. مطمئن بود تا برسند، حسن سراغ مسئول تدارکات را می گیرد.
وقتی رسیدند، حسن گفت:
- فوری اعلام کن، جلسه اضطرای داریم. همین جا! از حاج احمد هم خواهش کن بیایند. باید بداند اینجا چه خبر است.
ساعتی بعد، فرماندهان نشسته بودند تا حسن شروع به حرف زدن کند. علی به مسئول تدارکات نگاه کرد. حسن بسم الله گفت و از حاج احمد اجازه خواست که حرفش را شروع کند.
حسن بی مقدمه گفت:
- ببینید برادران! انگار یک چیزهایی دارد با هم قاطی می شود. ما با عشق مردم، خون مردم، بچه های مردم و همه هستی این مردم به جنگ دشمن آمده ایم. حالا چطور باید بفهمیم که بابا خرج کردن از جیب همین مردم، برای خودشان گناه کبیره نیست...
حاج احمد گفت:
- روشن تر بگو تا همه بدانیم چی شده...
- ... چشم! روشن تر می گویم. این آقایی که مسئول تدارکات است با چه اجازه ای و با کدام فتوا سهمیه کمپوت بچه ها را قطع کرده؟ طرف لب و دهانش شده عین تخته؛ اما حرف نمی زند، اعتراض نمی کند. چون اعتقاد دارد با پای خودش آمده. گرسنه است، تشنه است، خسته است؛ ولی باز هم لبخند می زند. بابا یک کمی فکر کنیم. خدا را خوش نمی آید با بچه های مردم بی معرفتی کنیم.
- مسئول تدارکات از جا بلند شد. رنگ از صورتش پریده بود. علی به دستان لرزان او نگاه کرد.
- برادر باقری به خدا من تقصیری ندارم. به خدا هر وقت ما به این بچه ها کمپوت دادیم، دیدم آبش را می خورند و میوه اش را دور می اندازند. خُب برادر جان، این اسراف است. من هم تصمیم گرفتم که دیگر به آن ها کمپوت ندهم.
چهره حسن در هم رفت و به زمین خیره شد. بعد آهسته گفت:
- شما اشتباه کردید. این ها مال خودشان است. مگر از جیب من و تو خرج می کنند؟ شما شده بروید خط، ببینید چه غوغایی است؟ از زمین وآسمان گلوله می بارد. شاید فقط فرصت خوردن آب را پیدا می کنند.
من این حرف ها حالیم نمی شود. فردا با حاج احمد به خط می رویم و شما با دست خودتان در کمپوت ها را باز می کنید و به آن ها می دهید. این کمترین کار برای عذر خواهی از رزمنده هاست.
فردا صبح با آمدن حاج احمد به طرف خط مقدم راه افتادند. مسئول تدارکات قبل از طلوع آفتاب، کمپوت ها را به خط رسانده بود و منتظر بود تا حاج احمد و باقری بیایند. آثار رضایت را در صورت حسن می دید.
مسئول تدارکات جلو آمد.
- برادر باقری با دست خودم همان طور که نظر شما بود، کمپوت ها را باز کردم و به بچه ها دادم. راضی شدید؟
حسن آرام نگاهش کرد.
- همیشه هم نمی شود به رضایت بنی بشر راضی بود.